بمن فرمود پیر راه بینی


مسیح آسا دمی، خلوت گزینی

که از جهل چهل سالت رهاند


اگر با دل نشینی، اربعینی

نباشد ای پسر صاحبدلان را


بجز دل در دل شبها قرینی

شبان وادی دل، صد هزارش


ید بیضا بود در آستینی

سلیمان حشمتان ملک عرفان


کجا باشند محتاج نگینی؟

بنازم ملک درویشی که آنجا


بود قارون گدای خوشه چینی

مگو این کافرست و آن مسلمان


که در وحدت نباشد کفر و دینی

عجب نبود اگر بادشمن و دوست


نباشد عاشقان را مهر و کینی

خدا را سرحکمت را مگویید


مگر با چون فلاطون، خم نشینی

نروید لاله از هر کوهساری


نخیزد سبزه از هر سرزمینی

برو وحدت گر از اهل نیازی


بکش پیوسته ناز نازنینی